من اندر عيش و بختم در کمين بود

شاعر : عبيد زاکاني

چه شايد کرد چون طالع چنين بودمن اندر عيش و بختم در کمين بود
از آن خوش زندگاني دورم انداختزناگه بخت وارون بر سرم تاخت
حديث ما به هر جائي سمر شدز هر سو دشمنانم را خبر شد
ز وصلش دست ما کوتاه کردندجهاني را از آن آگاه کردند
حکايت بعد از اين نوع دگر شدچو خصمان را از اين معني خبر شد
به آخر دست اين تدبير کردنددر اين معني بسي تقرير کردند
ببايد رفتنش زين ملک ناچارکه اينجا بودنش کاري است دشوار
بر او زين قصه رمزي برگشادندبر اين انديشه يکسر دل نهادند
ز رفتن شد تنش چون بيد لرزانچو بشنيد اين سخن خورشيد خوبان
چو غنچه تنگ خوئي کرده آغازگل اندامم درون پرده‌ي راز
خروش از جان مرد و زن برآوردنفير و ناله و شيون برآورد
صداي ناله بر کيوان رسانيدفغان بر گنبد گردان رسانيد
غريمش هر سخن کو گفت نشنيدز هر نوعي بسي در رفع کوشيد
چنين از عقل دستوري ندارمکز اينجا طاقت دوري ندارم
ز آب ديده در آذر نشاندشبه پشت بادپائي بر نشاندش
پريوارش ز چشم من نهان کردبراهش با پري همداستان کرد